دیگر توانی ندارم ، سرنوشت همراهِ طبیعت با تازیانه اش روح سرگشته ی من را می آزارد ، چرا انسان در هر شرایطی تنهاست و در این رنج تمایل به زیستن دارد ، بگذار ترس من با شلاق های طبیعت بمیرد آنگاه روح خسته ی من با این فراموشی تَن ، روبرو خواهد شد .
در این زمان کابوسی با شکل نجابت اسب بر من هجوم می آورد و تنها تماشا کردن از دسته رفته هایم سرنوشت را اُستوار نمی سازد بلکه رهایی انسان از خشم طبیعت ، می تواند ضربات تازیانه اش را بکاهد .
موسیقی سیماروسا در دوره ی باروک نوشته شد ، برای من فراتر از آرام شدن در لحظه یا زیبایی آشکار آن می باشد ، کُدام نوع از موسیقی را می توان یافت که اینگونه با شاهکار بلاتار همراه شود آن هم کمتر از ۳۰ ثانیه !
این موسیقی همان نگاه به پنجره ای است که مسافری از آن می گذرد و نسیمی زیبا اما هولناک مسافر را رهنمود می کند ، ترس من از روبرو شدن با آن نسیم فراتر از توصیف آن در کپشن می باشد ، این ها را نوشتم تا اشاره کنم : انسان مدت هاست همه چیز را برای خودش می خواهد اما طبیعت و سرنوشت ظُلمی برای آن در نظر گرفته اند که آن چیزی نیست جز سرگردانی انسان در زیستن.