با بی میلی خاصی از نوع تمسخر به طبیعت اندیشیده ام ، هیچ چیز در خاطرم شادی آفرین نیست طبیعت را مقصر نمی دانم اما از اینکه نمی دانم چه چیز را مقصر بدانم پریشانم !
اگر قرار بر این است در جستجوی راز هایی باشیم که هیچ از آن نمی دانیم پس چرا عذابی از نوع آگاهی را در وجودمان از بین نمی بریم؟
باید به این نتیجه برسیم بعضی از آثار هنری به این دلیل ایجاد شده اند که بخشی از آن را هیچ وقت درک نکنیم مانند این موسیقی و نگاه تارکوفسکی به طبیعتِ از یاد رفته…..
این طبیعت مانند رویایی شیرین است که نشانه ای از آن طعم شیرین هیچگاه به واقعیت نخواهد رسید ، دلیلی هم ندارند انسان خواستار رویای شیرین باشد آرزویی که با یک بار بیداری و خاموشی چشم ها تبدیل به کابوسی غیر قابل انکار می شوند ، نمی تواند خواستنی باشد به ویژه برای زمانه ای که ارزش ها از طبیعت الهام گرفته اند اما به قصد کُشتن آن!
در این میان تعجب من از بی عدالتی های زمین و آسمان نیست بلکه نگاهی سرشار از مِهر انسانی به انسان دیگر می تواند حل معمایی باشد که طبیعت را به پاکی همیشگی اش باز می گرداند اما همیشه در نقاب محبت ، خواسته های پنهانی از جنس کینه نهفته است و این کینه همان رازی است که سنگینی اندیشه را بر روح و جانم می افزاید .
موسیقی آلبینونی آن سنگینی اندیشه را از من دور می سازند و اُمیدی در وجودم پدید می آید ، امیدوارم پس از شنیدن این موسیقی طبیعت را از نگاه شاعرانه تان دریغ نکنید شاید طبیعت هم به دنبال رهایی از سنگینی اندیشه ای است که ما از آن هیچ نمی دانیم.