این مقاله یا صفحه درباره ی انتقام است ، واژه ای که با بخشی از کتاب یادداشت های زیر زمینی داستایفسکی و سینمای برگمان همراه با موسیقی وردی آمیخته شده تا کمی شما را متعجب کند !
دیگر فرصتش رسیده آن چیزهایی که تماماً دوست می دارم در این رسانه قرار بدهم ، از این پس شاهد اتفاقاتی جدی تر خواهید بود که ممکن است نیازی بیشتر به اندیشه کردن داشته باشیم ، در نتیجه موسیقی تعریف مشخصی ندارد و هدفِ آن فقط آرامش دادن به انسان نیست بلکه گاهی نیاز است خشمگینی انسان را برانگیزد .
شروع کپشن :
همانطور که داستایفسکی در اولین رمان اگزیستانسیالیسم با عنوان یادداشت های زیر زمینی اشاره می کند که انتقام از روی بدجنسی یا شرورت من است ، خودم به تنهایی انتقام را کاری خوب یا درست نمی بینم ، از آنجا که خشم می تواند به سرعت تمامی شک و تردید هارا به سوی خودش بکشاند تعریف و تفسیری مشخص ندارد اما زمانی می توان خشم را احساس کرد که با انتقام همراه شود .
خشمی که انسان دارد در بسیاری از اوقات تابع قوانینی است که دوست دارم آن را خودآگاهی بنامم ، دراولین لحظه ای که آدمی اندیشه اش را بیش از دیگران بداند از هر لحظه ی زیستن خشمگین است .
بنظرتون چرا این اتفاق می افتد ؟ بسیار واضح است چون خودآگاهی در اولین لحظه هایش احساسی را به وجود می آورد که آدمی انتظار دارد آنطور که می خواهد دیگران فکر کنند بلکه عمل کنند .
در این زمان برای بیداری یا نجات انسان از شرایطِ بدی که در آن وجود دارد توهین به عقاید حاصل از خشم دیگر توهین نیست بلکه ضربه ای نجات بخش از سوی سرنوشت است.
اگر انسانی شرور نباشد نمی تواند به علت های اولیه ی انتقام پی ببرد در نتیجه از انتقام گرفتن به مرور چشم می پوشد ، این آرزوی من است که اگر آدمی می توانست حتی برای مدت بسیار کوتاه دنبال هیچ علتی نگردد و حتی آگاهی درونی خودش را کنار بگذارد به شکلی که تماماً بتواند خودش را به دستِ احساسش بسپارد موضوعی که داستایفسکی بسیار به آن اشاره کرد .
پس چرا ما نمی توانیم خود را به دستِ احساسمان بسپاریم ؟
قطعاً زمانی که انسان می خواهد لعنت بفرستد به خشمی که عذابش می دهد یا آن را ستایش کند در اولین گام خودش را سرزنش می کند به چه دلیل ؟ به خاطر اینکه آگاهانه خودش را گول زده و نتیجه آن چیزی جز تسلیم در برابر تمسخرِ انسان های بی ارزش نیست .
این را شما بهتر از من می دانید که هیچ انسانی بی ارزش نیست اما زمانی که انسان وجودِ خودش را بی ارزش بداند همه چیز بی رنگ می شود ، سیاه و سفیدی که جای خود دارد زیرا ترکیبی از دو رنگ است که می توان آن ها را دید و تشخیص داد اما احساسِ بی فایده بودن بسیار دشوار تر از آن است که بتوان آن را نشان داد .
در نهایت امکانی دیگر هم وجود دارد سرزنش کردن خود به این خاطر که در تمام عمر نه کاری را شروع کرده و نه پایان رسانده اتفاق غریبی نیست گاهی می توان خود را بسیار باهوش دانست و این امکان یا شرایط را برای خود ایجاد کرد که به عنوان مثال خودم مثل همه ی آدم های دیگر چیز دیگری نیستم تا دلیلی باشد برای عدم سرزنش ، اما چه می شود کرد مخاطبان عزیز این رسانه ، زمانی که سرنوشت مشترک هر آدم هوشمندی پُرچانگی یا زیاده گویی است مفهومش آب در غربال ریختن است دقیقاً همان بیهوده بودنی که داستایفکسی نوشت و من با کمی تغییر برایتان نوشتم.
دوست دار شما عزیزان : مهران محمدی