هرچه بیشتر می گردیم ، کمتر نصیبمان می شود ، عشق را نمی گویم بلکه به دنبال رهایی از تنهایی هستم باید بنویسم که عشق همیشه می گذرد ، در بیشتر اوقات با نرسیدن هایش معشوقی را با رویای عاشقی تنها خواهد گذاشت ، غم بزرگی دارم که در میان لبخند هایم آن را پنهان می کنم ، دلیل خشنود بودنم چیزی نیست جز رهایی از پرسش های ملال آور دیگران ، اگر خودم سزاوار رنج هایم نباشم و نرسیدن به معشوق دیوانه ام کند ، کُدام انسان صالحی می تواند جای من باشد و تصمیم بگیرد که چگونه از این تنهایی می توان نجات یافت و مجدد عاشق بودن را تجربه کرد ؟
متاسفانه دریافته ام که تنها فهم سکوت می تواند زخم های نرسیدن به معشوق را بهبود ببخشد در جهان امروز به ویژه آثار سینمایی و موسیقی ، هر چه تلاش کردم روبرو شدن با خودم را تجربه کنم اتفاق نیفتاد بلکه از خودم بیزار شدم همان مقصودی که جهان فعلی در تلاش اند تا به آن برسند همان گرفتن قدرت اندیشه ی انسان .
راهی نیست دوستان ، در هر صورت باید به این قدرت اندیشه و فهم سکوت حاصل از آن ، بالید چون اگر این درک وجود نداشت نرسیدن به معشوق یا عاشق نبودن می توانست تماماً انسان را نابود کند هر چند که نابود شده ایم و این را می دانیم با نگاه های تلخ انسان ها می توان به یقین رسید که هیچکس در مقام عاشقی والاتر از انسانی دیگر نیست و شاید درک همین موضوع از بی احساسی انسان ها بکاهد و ارزشی روح نواز نسبت به فهم سکوت ایجاد کند .
باور کنید انسان اگر بداند اندیشه هایش معشوقی را از وجودش راضی می کند برای همیشه فهم سکوت را رها می کرد اما نمی شود ، نه ، نه با آه تمام می نویسم نه….. هیچ وقت آن درک دو طرف فراهم نخواهد شد شاید به این دلیل باشد که عشق همیشه می گذرد اما ناسازگاری ها تا آخر می مانند .